داستان...شهر آرزوها

 

شهر آرزوها

 

شب آرزوها نزدیکه،مواظب آرزوهای قشنگتون باشید.فقط و فقط از خدا بخواین و زیاد هم بخواین.به خدا اعتماد کنین .یاعلی ع

 

خونه ای که اومدیم توش یه حیاط داره دو برابر زمین مش قربون... توش استخر هم داریم... جکوزی و سونا هم داره... جکوزی بابا... نمی دونی چیه؟ ولش کن شما نمی دونین چیه... این چیزا فقط تو تهران هست...حواسم نبود...

یه کافی شاپ هم نزدیک خونمون هست... کافی شاپ... ای بابا اینم نمی دونی چیه؟ ولش کن بازم حواسم نبود این چیزا تو اونجا نیست...

یه زمین بیلیارد هم نزدیکش هست که گاهی وقتها می ریم اونجا... بیلیارد دیگه همون بازیه که... ولش کن اونم بگم شماها نمی دونید...

*****************************

تلفن را قطع کرد. صدای بوق ماشین او را به خودش آورد. از اتاقک نگهبانی نگاهی به ماشین انداخت و در را باز کرد، سرش را بیرون آورد به گرمی سلام کرد، اما این ماشین هم مثل بقیه ماشین ها گاز داد و از کنارش رد شد. دلش برای قنات کوچک نزدیک خانه شان، قهوه خانه سر بازار، زور خانه ی دور میدان و صفای همشهریانش بد جور تنگ شد.

مریم محبی

موضوعات: متفرقه , ,
[ 2 / 2 / 1394 ] [ 13 ] [ MOTAHAREE ] [ بازدید : 1299 ] [ نظرات () ]
آخرین مطالب
فطرس (1395/02/22 )
مولا (1394/11/20 )
یا... (1394/11/05 )
ای مسیح من... (1394/10/21 )
کبوترانه (1394/10/13 )
صفحات وب